من و من هاي او(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

باورش شايد زيادهم دشوار نبوداما براي من كه به يكباره عاشق مرد متاهلي شده بودم كه در ظاهرلباس واقعييت به تن تمام روياهاي من مي پوشاند،مانند برق گرفتگي تكان دهنده بود.
نه ،اشتباه نكنيد، من از آن دسته زنها نيستم.
من هم به اين شعار كه خدا يكي وعشق هم يكي باور دارم و به هيچ دليلي حاضر به تقسيم مرد زندگي ام با ديگري نيستم.
آنان كه فكر مي كنند اين موضوع ريشه در حسادت ما زنها دارد به گمانم چيزي به نام غيرت را نمي شناسند كه اتفاقا در ما بانوان به مراتب بيشتر از آقاياني است كه در برابر به اصطلاح ناموسشان رگ گردن مي تركانند و درهمان حال دزدكي لطافت پر وپاچه ي ناموس ديگري را محك مي زنند.
بگذريم من تا مدتي فكر مي كردم كه او مجرد است غافل از اينكه سالهاست نام ديگري شناسنامه اش را جوهري كرده است.
شايد فكر مي كنيد،چه دروغ گوي دغلي بوده است كه توانسته مدتها من را اغفال كند؟
بازهم اشتباه مي كنيد.او مرد صادقي بود منتها اينجا همان جايي است كه همه چيز پيچيده مي شود.
او يكي نبود،يعني يكي بود اما يكنفر نبود.
يعني چه؟
ساده است،او آدمي بود با سه شخصيت.
مي دانم باورش دشوار است اما او واقعا سه نفر بود ويكي از آن سه بي آنكه به كسي تعلق خاطر داشته باشد ،عاشق من بود،عاشق من...فقط من ،متوجه ايد كه؟
وقتي اين را فهميدم در وجودم چيزي شبيه سير و سركه مي جوشيد.
خلاصه ،زيادي سرتان را درد نياورم مدتي طول كشيد تا هر سه ي آنها را بشناسم.
يكي متاهل وبه شدت پايبند خانواده وديگري به طور كامل مذهبي.
اما آنكه دوستش داشتم كمي بازيگوش بود.
هرچه كردم كه آن دو تاي ديگر را هم با خودم همراه كنم ،نشد كه نشد.
واين بود كه عشق من مختومه شد.
چون هر سه تاي آنان توافق كردند حق با كسي است كه زودتر ازدواج كرده است و طبيعي بود كه ديگر جايي براي من وعشق من نباشد.
با اينكه ازدواج كرده ام وسه تا فرزند دارم كه هر كدام براي خودشان كسي شده اند اما چه كنم دلم هنوز به دنبال يك لبخند اوست.
آقاي راننده،مي شود به من يك لبخند بزنيد آخر شما خيلي شبيه به او هستيد.
***
در آينه به او نگاه كردم،سن وسالي داشت براي خودش.
با خودم فكر كردم :عشق هم عشق قديمترها.
با قطره اشكي كه از گوشه ي چشمان پيرزن لغزيد نا خود آگاه لبخند زدم.
بقيه ي پولش را نگرفته رفت وديگر اورا نديدم.
عجب حكايتي است شغل ما راننده تاكسي ها....

پايان اميرهاشمي طباطبايي - زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:8توسط امیر هاشمی طباطبایی | |